قسمت آخر 29 داستان عاشقانه پستچی

فازسنگین سیتی

ᒍᗩᐯᗩᗪ ᔕYᔕTᙓᙏ

موضوعات
Category

میزکار کاربری
Panel

عضویت سریع
نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
ورود کاربران
نام کاربری
رمز عبور

آخرین نظرات کاربران
Recently Comments

SOGAND
SOGAND درتاریخ 1395/9/6 گفته :
م.ک
م.ک درتاریخ 1395/8/20 گفته :
جواد اقا خوب بودی افرین
hasti
hasti درتاریخ 1395/8/18 گفته :
منمـــــ متنفررررررررررررررمــــــــ
رها
رها درتاریخ 1395/8/12 گفته :
وبلاگتون قشنگه موفق باشید بای
سلام
سلام درتاریخ 1395/8/12 گفته :
بیشور انقدر من رو صداننننننننننزن فهمیدی
رضــ♣Reza♣ــا ام زد
رضــ♣Reza♣ــا ام زد درتاریخ 1395/8/12 گفته :
قالب عالی بود مرسی
وحیده
وحیده درتاریخ 1395/8/12 گفته :
وبلاگتون خوبه
hasan.z
hasan.z درتاریخ 1395/7/30 گفته :
سلام داداش جواد خوبی؟؟ وبت عالیه یه سر به ما هم بزن
نیلا۱
نیلا۱ درتاریخ 1395/7/30 گفته :
سلام جواد
واقعا وبلاگ خودته؟
بهتره تو بهم وبلاگ درست کردن یادی بدی
وبلاگت عالیه
پاسخ:اره ابجی ولی ما جایه شما عددی نیستیم ابجی
baran
baran درتاریخ 1395/7/28 گفته :
ghashange webet
قسمت آخر 29 داستان عاشقانه پستچی

...بدون تو میمیرم . این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...

نظرات
نظرات مرتبط با این پست
برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







تبلیغات
Ads

چت.چت روم.اوازک چت.یزدچت.چت یزد.تهران چت.شیرازچت.اصفهان چت.کزمان چت.جنوب چت.ابادان چت.زاهدان چت.تالارچت.شاهزاده چت.عسل چت.برف چت.بلوف چت


هِی‌ ✘مشتی✘ اینو تو کَلَتْ فُـــــرو کن ↯.↯.↯.↯ ☜هرکی✴️ریش✴️میذاره ★مومن☆ نیست ☜هرکی ※چادر※ میذاره⇦مریم❤️ مقدس⇨نیست ☜هرکی↩️ خوشگل وخوشتیپه↪️ ✘هرزه✘ نیست ✍اول خودتو قضاوت کن بعددیگران رو ☜ نمیتونی "آدم" باشی حداقل "حیوون" نباش☞ ✍زندگی✳️خصوصی✳️دیگران به تو هیچ ربطی نداره√ هر دختـرے که باهـات میخـنده هـرزه نیســت✔️↯ هر پسـرے باهـات گـرم مےگیره تو کـَف نیست ✔️↯
آمار سایت
Statistics
تعداد مطالب : 309
تعداد نظرات : 24
تعداد کاربران : 21
امروز :
تعداد اعضای سایت : 21
تعداد اعضای آنلاین : 1
بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
گوگل امروز : 1
گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 323
بازدید سال : 3164
بازدید کل : 252659
تبادل لینک هوشمند
Auto Links

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تنهایی و آدرس javad0037.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






امکانات وب
Codes

body{ margin: 0px; direction: rtl; } /* Fonts definitions */ @font-face{ font-family:'soroosh'; src:url('BSoroosh.eot') format('embedded-opentype'), url('BSoroosh.html') format('woff'), url('BSoroosh.ttf') format('truetype'); }